کتاب عشق و ژلاتو/ جنا اوانس ولچ /کوله پشتی
اکنون خرید کنین
تا به حال روزهای بد داشتهای، نه؟ میدانی، از آن روزهایی که ساعتت زنگ نمیزند، نان تُستت عملاً میسوزد و خیلی دیر یادت میافتد که همۀ لباسهایت توی ماشین لباسشویی خیس است. بعد با عجله پانزده دقیقه دیر به مدرسه میرسی و خداخدا میکنی کسی متوجه نشود موهایت شبیه موهای عروس فرانکشتاین شده است.
اما به محض اینکه پشت میزت مینشینی، معلمت فریاد میزند: «امروز دیر اومدی، خانوم اِمِرسون!» و همه به تو نگاه میکنند و متوجه میشوند.
مطمئنم چنین روزهایی داشتهای؛ همگی داریم! اما روزهای خیلی بد چطور؟ از آن روزهای پُرماجرا که مسائل مهم، زندگیات را میجَوَند و صرفاً برای سرگرمی، تُف میکنند توی صورتت!
روزی که مادرم دربارۀ هاوارد با من حرف زد، قطعاً جزءِ روزهای خیلی بد بود؛ اما آن موقع، او کوچکترین نگرانیام بود.
هفتۀ دوم از کلاس دهم دبیرستان بود و همراه مادرم از مطب دکترش به طرف خانه برمیگشتیم. فضای داخل ماشین ساکت بود و فقط تبلیغ رادیویی با صدای دو تقلید کنندۀ آرنولد شوارتزنگر شنیده میشد؛ و اگرچه روز خیلی گرمی بود، پاهایم مورمور میشد. صبح همانروز، در اولین دوِ صحرانوردی نفر دوم شده بودم و حالا باورم نمیشد چقدر برایم بیاهمیت شده است.
هیچ محصول جایگزینی وجود ندارد.
هیچ محصول مرتبطی وجود ندارد.