جاکلیدی دایناسور سبز کد 25

نویسنده:فردریک بکمن

مترجم:الهام رعایی

نشر:نون

تعداد صفحات:66

    950,000 ریال 950,000 ریال 950000.0 IRR

    950,000 ریال

    این ترکیب وجود ندارد.

    افزودن به سبد اکنون خرید کنید


    به اشتراک گذاری محصول

    اکنون خرید کنین

    شرایط و ضوابط
    تضمین 30 روزه بازگشت پول
    ارسال: 2-3 روز کاری

    به خاطر تصادف نبود که سر از بیمارستان درآورم. از خیلی وقت پیش از آن بستری بودم. سرطان. دختر را شش روز پیش برای اولین بار دیدم، وقتی‌که داشتم دور از چشم پرستارها درراه پل اضطراری سیگار می‌کشیدم. پرستارها مرتب اندر مضرات سیگار برایم سخنرانی می‌کنند. انگار دیگر عمری برایم مانده که سیگار بخواهد آن را بگیرد!

    لای در راهرو باز بود و من صدای دخترک را می‌شنیدم که با مادرش در اتاق تلویزیون حرف می‌زد. همان بازی هر شب را می‌کردند. هر شب وقتی بیمارستان چنان ساکت می‌شد که می‌توانستی صدای نشستن دانه‌های برف را روی پنجره مثل بوسه‌ای نرم به‌رسم شب‌به‌خیر بشنوی مادر آرام از دخترک می‌پرسید: «بزرگ که شدی دوست داری چه‌کاره شوی؟»

    دختر می‌دانست که این بازی به خاطر مادرش انجام می‌شود؛ اما وانمود می‌کرد به خاطر خودش است. می‌خندید و می‌گفت: «دکترمهندس...» و علاقه‌ی دیرینه‌اش: «فضانورد».

    یک‌بار که مادر توی صندلی خوابش برده بود، دخترک همین‌طور که کنار مادر صندلی‌ای را رنگ می‌کرد که دوست داشت قرمز باشد. از خردوش که اسمش این بود. پرسید: «آدم وقتی می‌میره سردش می شه؟» اما خردوش نمی‌دانست. پس دخترک برای احتیاط یک جفت دستکش گرم چپاند توی کوله‌پشتی‌اش.

    مرا از پیشت شیشه دید. نترسیده بود. یادم است که خیلی به خاطر این موضوع از دست پدر و مادرش عصبانی شدم. چطور والدین بچه‌ای بزرگ می‌کنند که از یک سیگاری قهار غریب چهل‌وپنج‌ساله که از راه‌پله‌ی اضطراری به او زل زده نمی‌ترسد؟ اما این دخترک نترسیده بود. دست تکان داد. من هم‌دست تکان دادم برایش. دست خردوش را گرفت و آمد سمت در و از لای آن پرسید: «تو هم سرطان داری؟»

    گفتم: «آره.» چون عین حقیقت بود.

    «تو مشهوری؟ عکست روی یکی از روزنامه‌های مامان بود.»

    پاسخ دادم: «آره.» چون این هم عین حقیقت بود. روزنامه‌ها از پول‌هایم می‌نوشتند. هنوز کسی چیزی از بیماری‌ام نمی‌دانست؛ اما من از آن دسته آدم‌ها هستم که تشخیص‌های پزشکی‌شان هم خبرساز است. من یک آدم معمولی نیستم. وقتی بمیرم همه خبردار می‌شوند. دختران پنج‌ساله که بمیرند کسی مطلبی در مدحشان نخواهد نوشت.

     هیچ آگهی تسلیتی در روزنامه‌ی عصر چاپ نخواهد شد. پاهایشان هنوز خیلی کوچک است. هنوز وقت آن را نداشته‌اند تا کسی را شيفته‌ی ردیابی کنند که از خود به‌جا گذاشته‌اند...