کتاب نفرتی که تو می کاری / انجی توماس / نون
اکنون خرید کنین
مایا و هیلی هم زنگ زدند و از وضعیت مغازه، خانه، خانواده و خودم پرسیدند. هیچ کدامشان حتی یادی هم از داستان مرغ سوخاری نکردند. صحبت کردن با آنها در مورد گارد هایتس عجیب است. ما هیچوقت در موردش با هم صحبت نمیکنیم. همیشه میترسم یکی از آنها به اینجا بگوید سگدونی.
درک میکنم گاردن هایتس واقعا سگدونی بود، دروغ هم نیست، اما این دقیقا مثل زمانی بود که نه سال داشتم و با سِوِن دعوام شد. برای زدن من آمد پایین و اسمم را گذاشت کوتولهی کوتولهنژاد. الان که بهش فکر میکنم توهین مسخرهای بود، اما آن زمان حسابی نابودم کرد. میدانستم ممکن است کوتوله بمانم_هرچه باشد آن زمان همه از من بلندتذ بودند_و شاید خودم هم خودم را کوتوله صدا میکردم، اما وقتی سون این قضیه را با صدای بلند گفت تبدیل شد به حقیقتی ناراحتکننده.
من میتوانم به گاردن هایتس بگویم سگدونی، اما کس دیگری نمیتواند.
مامان پای تلفن بود و اوضاع و احوال همسایهها را بررسی میکرد و جواب بقیه را میداد که اوضاع و احوال ما را بررسی میکردند. خانم جونز از پایین خیابان میگفت او و چهار بچهاش مثل ما در پناهگاهشان مخفی شدند. آقای چارلز که همسایهی ما هم بود میگفت اگر برق قطع شود میتوانیم از ژنراتورش استفاده کنیم.
دایی کارلوس هم حالمان را پرسید. مامانبزرگ تلفن را گرفت و به مامان گفت که مارا پیش او ببرد. انگار میشد از بین این همه ناآرامی گذشت و به خانهی آنها رسید. باباهم زنگ زد و گفت که برای مغازه مشکلی پیشنیامده. اما بازهم نگران بودم و هربار که اخبار گوش میداد به مغازهای حمله شده، قلبم به دهانم میآمد.
حالا دیگر اخبار فقط به اسم خلیل قناعت نمیکرد و عکس او را هم نشان میداد. اما به من گفتند شاهد و بعضی وقتها هم دختر سیاهپوست شانزدهساله.
هیچ محصول مرتبطی وجود ندارد.