وقتی عاشق میشویم، تصادفهای طبیعی زندگی را، پشت حجابی از هدفمندی پنهان میکنیم. هرچند اگر منصفانه قضاوت کنیم، ملاقات با ناجیمان کاملا تصادفی و ناگزیر غیر ممکن است، اما با اصرار میورزیم که این رخداد از ازل در طوماری ثبتشده بوده و اینک در زیر گنبد مینابب به آهستگی از هم باز میشود. (با دست خودمان) سرنوشتی میبافیم تا از اضطراب ناشی از این واقعیت که هر حکمتی در زندگیمان هرچند اندک، ساختهی خود ماست، نجات پیدا کنیم، (و فراموش میکنیم) که طوماری (و طبعا سرنوشت از پیش تایین شده ای) وجود ندارد؛این که چه کسی را در هواپیما ملاقات بکنیم یا نکنیم حکمتی جز آنچه خودمان به آن اطلاق میکنیم ندارد. به عبارت دیگر میخواهیم از اضطراب ناشی از اینکه کسی زندگینامه ما را ننوشته و عشقهای ما را بیمه نکرده است، پرهیز کنیم.
اشتباه من در این بود که میان سرنوشت عاشق شدن، با سرنوشت عاشق شدن به شخصی خاص را، فرق نگذاشته بودم. خطا در این بود که تصور میکردم این کلوئه است و نه عشق که اجتناب ناپذیر است. لیکن برداشت جبرگرایانهی من از ابتدای ماجرایمان دستکم یک چیز را ثابت میکرد: این که من عاشق کلوئه بودم. نهایتا لحظهای که در مییافتم ملاقات یا عدم ملاقات ما دو نفر تصادفی بیش نبوده، لحظهای بود که دیگر احساس یک عمر به سر بردن با او را از دست میدادم. در نتیجه دیگر عاشقش نبودم.