کتاب هرس / نسیم مرعشی / چشمه
اکنون خرید کنین
شب دخترها منتظر ماه گرفتگی رفته بودند وسط باغچهی پشتی و چشم دوخته بودند به ماه تا کی بگیرد. باغچهی حیاط جلویی مال رسول بود، باغچهی پشتی مال نوال. رسول گل میکاشت و نوال سبزی. این چند ماهِ حاملگی نرسیده بود به حیاط. تمام ریحانها و جعفریها خشک شده بود. رسول برای نوال و بچههایش توی حیاط ماهی کباب میکرد.
نوال نشسته بود توی راهرو و از همان راهرو رسول را میدید که حواسش به دخترها بود و به اَمَل تشر میزد که موی انیس را نکشد. نوال از خانه بیرون نمیرفت تا صورت پسرش را ماه نگیرد، با این حال از ترس به شکمش دست نمیکشید. شکمش بزرگ شده بود و میخارید و نوال پیچ و تاب میخورد. رسول اولین ماهی را برای نوال و پسرش آورد توی خانه. گفت «امریکاییها هم نتونستن چاهایه خاموش کنن. ما میکنیم. نمیشه خوئی همه بارون سیاه بیاد. برا بچههامون خطرناکه.» کار کولر را که تمام کرده بود گفته بود باید برای خاموش کردن چاههایی که عراق آتش زده برود کویت. نمیدانست چهقدر طول میکشد اما با کِیف تعریف کرده بود که چهطور او را گذاشتهاند توی تیم مهار چاهها. تهِ همهی حرفهایش هم فحشی به صدام داده بود که سگِ هار شده بعد از آتشبس و کویت را زده. نوال فکر کرد این سه ماه آخر حاملگی را بدون رسول چه کند. رسول گفته بود «اندازهی یه سالِ اینجا درمیآرم تو کویت.» نوال میدانست که ذوق رسول برای پول نیست. دروغ میگفت. میشناختش. خوشحالیاش برای افتخار بود. برای کارش. اولینبار بود بعد از انصراف از دانشگاه که میدید رسول از چیزی غیرِ پسرش ذوق میکند. گفته بود «خو برو، چه عیب داره.»
هیچ محصول مرتبطی وجود ندارد.