کتاب لازم نیست بگویی دوستت دارم/ شرمن الکسی/ نون
اکنون خرید کنین
در اوت سال ۲۰۱۵ آتشی به جان جنگل افتاد که چهل هزار هکتار از اراضی اردوگاه مرا که در ایالت شرقی واشینگتن بود. در برگرفت. سیصد مایل دورتر در سیئتل، توانستم به وبسایت جنگلهای ایالت متحده دسترسی پیدا کنم و عکسهای سیئتل را که در آتش پیشرونده میسوخت ببینم. عکسهایی که مرتب بهروزرسانی میشد و زوایای مختلفی را از خرابیها به تصویر میکشید. نگران خواهر و برادرهایم بودم که چند مایلی بیشتر از شعلههای مهیب آتش فاصله نداشتند.
خواهرم به من پیغام داد: «هشدارهای لازم برای تخلیه خانههایمان به ما دادهشده است. دو تا ماشین را از ضروریترین لوازم پرکردهایم.»
در جواب پیامش نوشتم:«چه لوازمی؟»
نوشت:«تمام آلبومهای عکس، تمام منجوقدوزیها و لحافها را. و جواهرات. تمام نشانها و لوازم رقص محلی را و نقاشیهای سرخپوستی را.»
نوشتم: «خوب است.» تنها چند هفته از فوت مادر میگذشت -اندوه آتشبهجانمان زده بود- و حال، خواهر و
برادرهایم با آتشی دیگر دستوپنجه نرم میکردند که داروندارشان را به آتش میکشید.
برای خواهرم نوشتم:«آتش را میبینید؟»
نوشت:«ابر مهیبی از دود را در افق مشاهده میکنیم. آسمان و دودها به رنگ نارنجی میدرخشند.»
نوشت:«ترسناک و البته زیباست.»
فکر کردم اندوه ترسناک و هم زیباست. اما آن را برایش ننوشتم. نمیدانستم مثل وقتیکه به ابرهای آسمان نگاه میکنی و در شکل آنها اشیا و حیوانات را متصور میشوی، آیا در دود آتش هم میتوانی چنان خیالاتی را به ذهن بیاوری یا نه. شاید اگر کنار خواهرم ایستاده بودم، چهره مادر مرحومم را در دود آتش میدیدیم.
آری، خودم را مجبور میکردم چهرهاش را در انبوه دودها ببینم. چهرهاش را در انبوه دودها خلق میکردم. به گمانم چهره او به نقاشیهای سرخپوستیای شبیه بود که بر دیوار خانه بچگیهایم آویز میکردم.
برای خواهرم نوشتم:«نقاشیهایی را که گفتی توی ماشین گذاشتی همانها نیستند که پدر خریده بود؟»
خواهرم نوشت:«آره.»
خندیدم. نقاشیهایی که پدرم به قیمتی اندک از حراجی خریده بود سرخپوستانی را نشان میداد که بر موهایشان پر عقاب آویخته بودند. پرهایی که در منظره طلایی بیابان به شکوه تمام می درخشیدند.
محصولات مشابه
مقایسههیچ محصول مرتبطی وجود ندارد.